جادهای که تپه را دور میزد و میرسید به ویلا پوشیده از برف بود. دیگر نمیشد جاده را از علفهای هرز و درختچههای خشکی که سرما اجازه نداده بود قد بکشند تشخیص داد. آفتاب بیرمق زمستان داشت کمکم غروب میکرد که چراغهای توی ویلا روشن شدند و نورشان از پنجره ریخت توی بالکن.
پشت یکی از پنجرهها سینا ایستاده بود. عینکش را، که هنوز سالم و شفاف بود، روی دماغش جابهجا کرد. آخرین درزگیر را بهدقت چسباند. دستش را گرفت کنار درز پنجره و مطمئن شد که سرمای بیرون نمیآید توی ویلا. به اندازهی یک کف دست بخار روی شیشه را پاک کرد. تا جایی که چشمش کار میکرد، فقط برف بود. شاخههای درختهای حیاط از سنگینی برف خم شده بودند و ماشینش زیر تلی از برف اصلاً دیده نمیشد. توی بالکن، دوقلوها از روی نرده برف برمیداشتند و بازی میکردند. چشم چرخاند. یک بار دیگر اطراف را نگاه کرد و گفت: «ما خودمون عین خر توی گل گیر کردهایم، اونوقت قاتل اومده اینجا قایم شده؟»
جوابی نشنید. فقط خرتخرتِ بیسکویت جویدن بتولخانم از پشتسرش میآمد. سینا خیره بود به بازی دخترهای کوچکش. یک مورچه، که دانهای کوچک با خودش میبرد، روی شیشهی مهگرفتهی پنجره راه میرفت. خودش را رساند به تصویر دخترها. سینا خواست با نوک انگشت کلکش را بکند که بتولخانم گفت: «این حرفا زدن نداره، ولی همه میدونن اینجا نفرینشدهست، مهندس. اما قاتل نه، نداریم اینجا.»
برگشت و به بتولخانم نگاه کرد. تا همین دیروز میگفت یک قاتل آمده و در همین حوالی پنهان شده. حالا یک ظرف بیسکویت، که خودش آورده بود، گذاشته بود جلویش و یکییکی برمیداشت و با دهان باز میجوید و حرف دیروزش را پس میگرفت. با هر گازی که میزد و هر کلمهای که میگفت، یک مشت خردهبیسکویت از دهانش میریخت روی زمین. مثل سنجاب بزرگی شده بود که چادر گُلگلی سرش کرده باشند.
«شما سالتاسال پیداتون نمیشه. من اینجا زندگی میکنم. میدونم اینجا چه خبره. من، اگه جاتون بودم، همین دیشب برمیگشتم.»
سینا امیدوار بود که افسون حرفهای بتولخانم را نشنیده باشد. در این یک هفتهای که آمده بودند، حرفهای بتولخانم دربارهی دختر کلعباس افسون را به هم ریخته بود. افسون از آشپزخانه گردن کشید و گفت: «خبر جدیدی شنیدهای بتولخانم؟ قاتل رو پیدا کردهن؟»
«خبر که چه عرض کنم، همون اتفاقای همیشگی اینجا. کاش این وقت سال نمیاومدین خونه. هوا که اینطوری سرد میشه، مرز بین دنیاها حسابی نازک میشه، جونم.»
سینا گفت: «چی داری میگی؟»
«من از همون اول ته دلم میدونستم که این طرفا قاتلماتل پیدا نمیشه. قاتل با دختر کلعباس چیکار داره اصلاً؟» این را گفت و یک بیسکویت دیگر برداشت و برد به دهان. شروع کرد به جویدن. ادامه داد: «دیروز که رفتم از دِه تخممرغ بگیرم، میگفتن جنازهی طفل معصوم رو پونزده کیلومتر دورتر پیدا کردهن. شیکمش جرواجر شده بوده. کار آدم نبوده.»
سینا گفت: «شما که همین دیروز میگفتی کار قاتله.» افسون با گامهایی بلند رفت سمت در. بازش کرد و فریاد زد: «سارا، سیمین، بیاین تو. بسه دیگه بازی.» سینا، در حالی که داشت یک کارد میوهخوری را میگذاشت کنار پنجره، گفت: «من خودم حواسم بهشون هست.»
بتولخانم خردههای بیسکویت را از روی چادرش مثل برف تکاند روی فرش و گفت: «مشرحیم هم میگه کار ازمابهترون بوده. از چاقوهات کاری برنمیآد، مهندس.» افسون رفت توی بالکن. دست دوقلوها را گرفت و کشیدشان توی ویلا و گفت: «با شما نیستم مگه؟ دیگه نمیرین اون بیرون. شنیدین؟» برف را از سرتاپایشان با ضربههای محکمی تکاند و کاپشنهایشان را درآورد. با دو انگشت پلک سیمین را باز کرد. صورتش را برد جلو و توی چشمهایش را نگاه کرد. بعد، رفت سراغ سارا. معاینه که تمام شد، دوقلوها دویدند توی اتاقشان. افسون به سینا نگاهی کرد و گفت: «باید همین امشب برگردیم.»
سینا، همانطور که خم شده بود و داشت یک چاقوی گوشتبُری زیر مبل جاساز میکرد، گفت: «تو این برف؟» چاقو را زیر مبل گذاشت و پا شد. حرفش را ادامه داد و گفت: «حواسم جَمعه. مراقبتونم.» افسون دستش را برد نزدیک گردنش. آویز گردنبندش را گرفت و فشار داد. چشمهایش پُر شده بودند.
«منظورم قاتل نیست. تو نمیفهمی.»
«توی ویلا امنتر از جادهست.»
افسون زد زیر گریه. همانطور که دماغش را بالا میکشید، گفت: «نیست.»
خرتخرت بیسکویت و هقهق ریز افسون فضا را پُر کرده بود. بتولخانم گفت: «اینجا اصلاً قاتل نداره. شما غریبی، مهندس. خانم بهتر میدونن. به حرفشون گوش بدین و همین امشب برین.» یک بیسکویت دیگر گاز زد. همانطور با دهان باز شروع کرد به جویدن و سر تکان دادن. سینا فکر کرد که، اگر بتولخانم همینطور به جویدن و حرف زدن ادامه دهد، کل ویلا در خردههای بیسکویت غرق خواهد شد.
«قضیه اینه که ازمابهترون عاشقش شدهن و توی شیکمش بچه کاشتهن، جونم. بعد هم، اومدهن بچهشون رو پس گرفتهن.»
افسون نشست روی زمین. سرش را گذاشته بود روی زانوهایش و همچنان گریه میکرد. بتولخانم گفت: «زن خود کلعباس هم کمماجرا نداشته. نمیدونم چطوری حواسش به دخترش نبوده. اینجا نفرینشدهست، مهندس. آره، جونم. افسونخانم بهتر میدونه این چیزا رو. به حرفش گوش بدین.»
سینا گفت: «اگه کارهاتون تموم شده، برین. کلید ویلا رو هم بذارین روی اُپن.» بتولخانم مثل کشتی بهگلنشستهای تکانی به خودش داد. بلند شد. بادبانهایش را کشید روی سرش. ظرف بیسکویتش را برداشت و گفت: «من، اگه یه دختر داشتم، چهارچشمی مراقبش بودم، چه برسه به دو تا. خدا پشت و پناهتون.» راه افتاد سمت در. قبل از اینکه در را ببندد، گفت: «شامتون آماده روی گازه. فقط زیرش رو روشن کنین. لوبیاپلو گذاشتم.»
«بتولخانم، دستهکلید.»
بتولخانم برگشت. دستهکلید را کوبید روی اُپن و رفت. سینا از لای پرده خیره شد به حیاط ویلا و زمینهای پوشیده از برف اطرافش. هوا تاریک شده بود. بتولخانم پاکِشان خزید بیرون. چادرش را روی برفهای نرم میکشید و میرفت سمت کلبهاش که درست روبهروی ویلا بود. سه مورچه، که هرکدام یک دانهی کوچک بالاسرشان بود، داشتند در یک صف روی لبهی پنجره راه میرفتند. سینا هر سه را با یک انگشت له کرد. رفت به آشپزخانه تا منتظر شام بماند.
نشسته بود سر میز شام و برای خودش غذا میکشید. افسون با دو بشقاب لوبیاپلو آمد توی آشپزخانه: یکی دستنخورده و دیگری تا نیمه خورده شده بود.
«سارا لب به غذا نزد. سیمین تا نصفه خورد. حالش خوش نیست.»
سینا مورچهای که داشت روی سفره قیقاج میرفت با انگشت له کرد. قاشقی از غذا خورد و گفت: «چرا؟» و قاشق دیگری پر کرد. وقتی دید افسون جواب نمیدهد، دوباره سؤالش را تکرار کرد. افسون گفت: «فکر میکنم خوب مراقبشون نبودهیم.»
«چطور؟»
افسون کف دستش را گذاشت روی پیشانیاش و محکم فشارش داد و گفت: «سیمین تب کرده. بیدارش کردم، نصف غذاشو خورد، حالش بدتر شد. دلش درد گرفت.»
«داشته بازی میکرده، سرد بوده، سرما خورده.»
«چرا سارا چیزیش نشده؟ سیمین دلش درد میکنه، شکمش. نشنیدی بتولخانم گفت چه بلایی سر دختر کلعباس...» افسون ادامهی حرفش را خورد. همانطور با دهان باز خیره ماند به فضایی نامعلوم. ابروهایش رفت بالا. بدون اینکه معلوم شود چه میگوید، چند کلمهی دستوپاشکسته ریخت بیرون. با یک دست آویز دعای دور گردنش را گرفت و با نوک انگشت دست دیگر پنجره را نشان داد. سینا لوبیاپلو را نصفه رها کرد و پرید کنار پنجره. بیرون را نگاه کرد. جز تاریکی شب و سفیدی برف چیزی ندید. برگشت و با ابروهای تو هم رفته به افسون نگاه کرد و غذای توی دهانش را جوید و قورت داد.
«یهچیزی اون بیرونه، بالای دیوار.»
سینا دوباره برگشت سمت پنجره. جز یک دسته مورچه روی شیشه چیز جدیدی ندید. حالا مطمئن شده بود بارشان خردهبیسکویت است. از توی کابینت آشپزخانه چراغقوّه و از زیر مبلی که رو به پنجره بود چاقوی گوشتبُری برداشت و با همان لباسهای خانه و یک جفت دمپایی زد بیرون.
تا پایین زانو توی برف بود. حیاط ویلا تاریک بود. نور ماه افتاده بود روی نردههای فلزی نیزهمانند ردیفشده بالای دیوار. چراغقوّه را انداخت روی درِ ورودی. بسته بود. شروع کرد به قدم زدن دور ویلا. لخلخکنان قدم برمیداشت و دور ویلا را میگشت. هیچ صدایی نمیآمد جز صدای قژقژ له شدن برفِ نرم زیر دمپاییهای پلاستیکی سینا. نور چراغقوّه را میانداخت اینجا و آنجا. برف بود و برف. نمیدانست که دارد دنبال چه میگردد. یکی از همان موجوداتی بود که بتولخانم میگفت شبها بیدار میشوند؟ یا قاتلی که بتولخانم تا همین دیشب میگفت آن حوالی پنهان شده؟ احساس کرد سرما از پوست و گوشتش رد شده و دارد استخوانهایش را سوراخ میکند. انگشتهای پایش سِر شده بود. سردی قاب فلزی عینکش داشت گوشها و دماغش را اذیت میکرد. سعی کرد تندتر قدم بردارد و چراغقوّه را فقط جلو پایش بیندازد. دستهی چاقو را محکم در دستش میفشرد. وقتی از جلوی بالکن رد شد و رسید به ضلع دیگر ویلا، صدایی از پشتسر یا از جایی دیگر شنید. صدایی بود مانند افتادن یک گونی برنج روی زمین. صدا چند بار تکرار شد. احساس کرد کسی پشت سرش است و دارد تعقیبش میکند، یا شاید هم ایستاده و نگاهش میکند. جرئت نکرد برگردد و پشت سرش را نگاه کند. خشکش زده بود. اگر قاتل پشت سرش بود، باید تا حالا خفتش میکرد. قدم تند کرد. برف توی دمپاییاش پُر و خالی میشد. پایش مدام میرفت توی فضای خالی بین ششضلعیهای کف حیاط. هنوز چند قدم برنداشته بود که با صورت خورد زمین. خیلی سریع پا شد. توی برف دست کشید و عینکش را پیدا کرد. یکی از شیشههایش ترک خورده بود. دوباره راه افتاد. تمام اجزای صورتش درد میکرد. از سه ضلع دیگر ویلا رد شد. رسید جلوی پلههای بالکن. ویلا مثل هیولایی روبهرویش بود. از پلهها بالا رفت و دید افسون یکی از چاقوها را گرفته دستش و دارد دستهی نارنجیاش را میفشارد و اطراف را میپاید. در دست دیگرش یک پیالهی خالی بود. یک پله پایین رفت. صدایش زد. وقتی افسون نگاهش کرد و سینا مطمئن شد که او را شناخته، آمد بالا و کنارش ایستاد. داشت از سرما میلرزید و کبودی دماغش را میمالید. احساس کرد شکم و معدهاش دارند به هم میپیچند. افسون گفت: «یه چیزی اون بیرونه. حسش میکنم.» سینا، همانطور که دندانهایش از سرما به هم میخورد، گفت: «چیزی نبود. فقط یه لحظه...»
«یه لحظه چی؟»
«تو صدایی شنیدی؟ یه صدایی مثل دام، دام، بوم.»
افسون سینا را نگاه کرد. سینا گفت: «خیالاتی شدهم. چیزی نبوده.»
«چیزی ندیدی، چون دنبال قاتل میگشتی. اینجا قاتل نداره. بیا اینو ببین.»
سینا پیاله را از افسون گرفت. یک پیالهی خالی معمولی بود که همیشه تویش ماست یا سالاد شیرازی میخوردند.
«قشنگ نیگاش کن. این خطهای روش رو ببین. با یه چیز تیز روش خط انداختهن، مثلاً با کلید.»
سینا پیاله را اینور و آنور میکرد. چند خط ریز و درشت، اینجا و آنجا، افتاده بود توی پیاله. ولی نمیفهمید منظور افسون چیست. افسون پیاله را گرفت و انگشتش را کرد تویش. همینطور که انگشتش را بالا و پایین میکرد، نوک چاقوی کف دستش هم رو به صورت سینا بالا و پایین میشد. یک مورچه داشت روی خطهای ریز و درشتی که افسون نشان میداد راه میرفت. افسون گفت: «جدوله. میتونم حروف ابجد رو بخونم توش. نیگا. این سر جنّه. اینم تاج بالاسرشه. اینم سُمش. توی شکمش عدد نوشتهن. ایناهاش. از طلسمات طَمطَم هندی برش داشتهن. مطمئنم.»
چشمهای افسون مدام توی چشمخانه چپ و راست میشد و انگار یک پردهی نامرئی آمده بود روی مردمکهایش. افسون پیاله را پرت کرد توی حیاط. سینا نفهمید که کجا فرود آمده. از آن بالا به همهجا نگاه کرد. تپههای بلند اطراف گردنه پوشیده از برف بودند و درختهایشان مشخص نبود. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز واقواق و زوزهی چند سگ از دوردست. چراغ هیچ ویلایی روشن نبود. کل روستای پایین تپه خاموش بود و، اگر سینا از قبل نمیدانست که آنجا روستایی هست، اینطور به نظرش میرسید که زمینی بایر آنجاست که زیر برف مدفون شده. فقط کورسوی نور فانوسی کوچک از کلبهی مشرحیم و بتولخانم پیدا بود. میدانست که کلبهشان برق و گاز ندارد. به در ورودی ویلا نگاه کرد. بسته بود. قاتل نمیتوانسته در را باز کند و بیاید توی خانه، چون از آن فاصله صدای قیژقیژش را از پشت سر میشنیده. ارتفاع دیوار هم بهقدری نیست که بتوان از بالایش پرید. پس آن موجودی که احساس میکرد داشته از پشت سرش نزدیک میشده چه بوده؟ آن صدا از کجا میآمده؟ نمیدانست. دلدردش داشت بیشتر میشد. گفت: «بریم بخوابیم. آفتاب بزنه اوضاع بهتر میشه.»
توی تختخواب خیره شده بود به سقف. کبودی روی دماغش را میمالید. منتظر بود افسون از پیش بچهها بیاید. نکند واقعاً چیزی پشت سرش بود و او توانایی دیدنش را نداشت؟ وقتی همسنوسال دخترهایش بود، مادربزرگش برای اینکه بهزور بخواباندش قصههای زیادی از جن و پری برایش تعریف میکرد، قصههایی که مادرش او را از شنیدنشان منع میکرد. توی هزارویکشب، کتاب محبوب پدرش، پُر بود از جن و عفریتهای گوناگون. حالا انگار خودش گیر کرده بود توی یکی از قصههای کودکیاش، قصههایی که سالها بود فراموششان کرده بود. دلدردی که بعد از خوردن شام شروع شده بود داشت بیشتر میشد. صدای بسته شدن در اتاق بچهها را شنید. بعد صدای بههمخوردن کابینت و شکستن چند ظرف از آشپزخانه آمد. پا شد و رفت سمت صدا. افسون چهارزانو توی تاریکی نشسته بود وسط آشپزخانه. لباسخواب سفید بلندش روی زمین پهن بود. ظرفها را یکییکی و بادقت از توی کابینت میآورد بیرون. نور چراغقوّه را میانداخت تویشان و بعضیشان را میکوبید به یخچال و میشکست و بقیه را برمیگرداند توی کابینت. سینا گفت: «چیکار میکنی؟»
«طلسم.»
سینا خواست برود و جلوی افسون را بگیرد، ولی نرفت. شاید شکستن ظرفها برای افسون بهتر بود و حالش را بهتر میکرد. شاید هم افسون چیزهایی میدانست و این کارهایش لازم بود. دوباره صداهایی که شنیده و موجودی که احساس کرده بود پشتسرش ایستاده یادش افتاد. اگر افسون دیوانه شده بود، همهی ظرفها را میشکست. ولی، آنطور که او بادقت نور چراغقوّه را توی ظرفها میچرخاند و دنبال طلسم و دعا میگشت، نمیشد اسم کارش را دیوانگی گذاشت. افسون آخرین ظرف را هم کوبید به یخچال. سینا برگشت و دید که سارا ایستاده توی چهارچوب در اتاقش و بیصدا و نگران نگاه میکند.
«برو توی جات، بابا. برو. در رو هم ببند.»
سارا رفت. افسون پا شد تا برود. سینا صدای له شدن خردهشیشههای زیر پای افسون را شنید. افسون از کنارش گذشت و رفت سمت اتاقخواب. رد خون پای افسون روی فرشها افتاده بود.
سینا نشست پای تخت و، همینطور که کف پای افسون را بانداژ میکرد، جاساز کردن چاقوهایش را هم در ذهنش مرور میکرد. افسون چیزی نمیگفت و انگار دردی حس نمیکرد. بانداژ سفید کمی بعد دوباره سرخ شد. سینا یک بار دیگر عوضش کرد و گفت: «فردا، که هوا بهتر شد، میریم بخیه میزنیم.»
افسون چیزی نگفت. سینا رفت و دراز کشید کنارش. دستش را برد زیر تخت و دستهی آخرین چاقویی که جاساز کرده بود لمس کرد. برش داشت و گذاشتش زیر بالشش. عینکش را، که یکی از شیشههایش ترک خورده بود، هم گذاشت زیر بالش. ولی اگر قاتلی در کار نبود چه؟ به همهی درها و پنجرههای ویلا فکر کرد و مطمئن شد که همه را قفل کرده، بجز در فلزی حیاط که یادش رفته بود زنجیرش کند. خواست پا شود و ترتیب آن را هم بدهد، ولی نتوانست از جایش بلند شود. نمیدانست چرا. میتوانست یک چاقو بردارد و برود، ولی صدایی در سرش میگفت که نرود و حداقل تا روشن شدن هوا صبر کند. یا شاید هم بهتر بود به افسون میگفت و با هم میرفتند؟ نمیتوانست تصمیم بگیرد. دلدردش بیشتر شده بود. پتو را محکمتر دور خودش پیچید. پاهایش را توی شکمش جمع کرد تا شاید دلدردش کمتر شود. به این فکر کرد که روی تیغهی چاقوها هم خطهای ریز و درشت و جدول و حروف ابجد دیده بود یا نه. افسون گفت: «سارا میگه سیمین از صبح داشته دربارهی جن حرف میزده.»
«این چیزا رو از کی یاد گرفته؟»
افسون چیزی نگفت، ولی سینا خودش جواب سؤالش را میدانست. در این یک هفتهای که ویلا بودند، بتولخانم تقریباً هر روز برای تمیزکاری میآمد آنجا. قبل از اینکه خودشان بیایند، بتولخانم و مشرحیم کلید داشتند و برای نظافت و باغبانی میآمدند. اصلاً، وقتی رسیدند، بتولخانم توی ویلا بود. گفته بود: «اومده بودم خونه رو تمیز کنم خاک نگیره.»
ولی ویلا بوی غذا میداد و خیلی هم تمیز نبود. نکند بتولخانم طلسمها را روی ظرفها نوشته؟ اصلاً طلسمی روی ظرفها بود؟ در این یک هفته، که آنها در ویلا بودند، وقتی کار بتولخانم تمام میشد، یک ظرف بیسکویت میگذاشت جلویش و در و بیدر میگفت. با هر قصهای که تعریف میکرد، چند کیلو خردهبیسکویت هم از لای دندانهایش میریخت روی زمین. سیمین هم این چیزها را حتماً از بتولخانم یاد گرفته و بعد برای سارا تعریف کرده بود. یا شاید هم سیمین واقعاً چیزهایی دیده و صداهایی شنیده بود؟ در همین فکرها بود که افسون گفت: «نکنه یه جن عاشقش شده باشه، مثل دختر کلعباس؟» سینا چیزی نگفت. دستهی چاقوی زیر بالش را فشرد و پاهایش را بیشتر توی شکمش جمع کرد. افسون دماغش را بالا کشید. داشت گریه میکرد.
«زن کلعباس رو میشناسم. همسنوسال خودمه. اسمش ربابهس.»
منتظر ماند تا افسون ادامه دهد.
«نُه سالم که بود، مامانم گفت که ربابه گم شده. خیلی دنبالش گشتن، چند روز. پیداش نشد. میگفتن اجنه اونو دزدیدهن.»
سینا گفت: «پس چطوری پیداش شد؟»
«یهو. موهاش از ترس سفید شده بود. میگفتن خرس دزدیدهتش. اونقدر کف پاش رو لیس زده تا نتونه فرار کنه.»
خاطرهی افسون شبیه قصههای مادربزرگش و خوابهایی بود که آن شبها میدید. ربابه هم یکی از شخصیتهای نگونبختی بود که باید تبدیل به درس عبرتی برای شنونده میشد. سینا گفت: «خودش چی؟ ربابه هم همین رو میگفت؟»
«خودش حرفی نمیزد، هیچی. مامان میگفت کار اجنهست. راست میگفت. فرار کرده و اجنه کینه کردهن. حالا هم اومدهن سراغ دخترش.» سینا فکر کرد، اگر حرف دیگری بزند، دلدرد و حالت تهوعش بیشتر میشود. افسون ادامه داد: «ربابه که برگشت، مامانم دیگه نذاشت باهاش بازی کنم. یه ماه نگهم داشت توی خونه.» چراغخواب طرف خودش را روشن کرد. رو کرد سمت سینا. آویز گردنبندش را نشانش داد و گفت: «مامانم همون روز یه دعانویس آورد و اون برام نوشتش.» چراغخواب را خاموش کرد و پشت به سینا دراز کشید و گفت: «بتولخانم راست میگه. اینجا نفرینشدهست. داری دنبال قاتلی میگردی که نیست.» سینا چیزی نگفت. نکند حق با افسون بود؟ شاید بهتر بود او هم از مادربزرگش یک حرز برای این روزها میگرفت. احساس کرد نمیتواند چیزی را که درست کنار گوشش داشت اتفاق میافتاد بفهمد. ساق پایش شروع کرد به سوختن. چراغخواب کنار تخت را روشن کرد و پتو را کنار زد. چند مورچه داشتند روی پایش راه میرفتند. با ضربههای محکمی مورچههای روی پایش را له کرد. بلند شد و چراغ اتاق را روشن کرد. افسون از روی تخت پرید. سینا پتو و ملافهی روی تشک را کنار زد. روی تشک پر بود از خردههای بیسکویت و مورچه. سینا خودش را انداخت روی تخت. با مشت میکوبید به مورچهها و فحش میداد.
«حرومزادهها، حرومزادهها...»
«بابا؟»
سارا ایستاده بود کنار چهارچوب درِ اتاق، خیس عرق، با چشمهایی نیمهباز.
«از پنجره گفت میخوان بیان مهمونی. توی حیاطن. تاریکه.»
سینا خشکش زد. چاقو را از زیر بالش برداشت. عینکش را به چشم زد، ولی از اتاق بیرون نرفت. به افسون نگاه کرد که مثل چوب خشک ایستاده بود و آویزش را میفشرد. سینا گفت: «با هم بریم.» سینا و افسون پشت در ایستاده بودند. سینا از پشت در فریاد زد: «کی اونجاست؟» صدایی نیامد. آهسته در را باز کرد. هیچکس توی بالکن نبود. در را بیشتر باز کرد. باد سرد کوبید به صورتش. کمی جلو رفت. صبر کرد افسون هم بیاید بیرون و کنارش بایستد. دست افسون را گرفت. دوباره با صدایی لرزان سؤال قبلی را تکرار کرد. هیچ صدایی نبود جز واقواق گنگ و دور سگهای ده. جلوتر رفت و پایین پلههای بالکن را نگاه کرد. دید که بتولخانم و مشرحیم ایستادهاند زیر نور ماه و با هم حرف میزنند. تا زیر زانو توی برف بودند. مشرحیم دکمههای کت کهنهاش را بسته و یقهاش را هم داده بود بالا. با یک دست چند تکه چوب خشک را چسبانده بود به شکمش. اول افسون و بعد سینا از پلهها رفتند پایین. سینا گفت: «اینجا چه غلطی میکنین؟» بتولخانم گفت: «جانم به قربانت. میخواستیم بخوابیم، خیلی سرد بود. گفتم: ’مشرحیم، نکنه بمیریم توی این سرما؟‘ مشرحیم گفت: ’نه جونم، میرم چوب جمع میکنم، میآم آتیش رو بیشتر کنیم.‘ داشت از درختهای بغل خونه چوب میبرید. همینطوری که داشت دنگدنگ تبر میزد، سرشو آورد بالا. اونجا بود که دیدشون.» این را گفت و چند قدم رفت عقب. سرش را گرفته بود بالا. انگار به سقف ویلا نگاه میکرد یا دنبال چیزی در هوا میگشت. «همینجا بود گفتی؟»
مشرحیم سر تکان داد. سینا گفت: «چی دیدهای؟»
«سهتاشون داشتن روی سقف خونه میرقصیدن. سُم میکوبیدن. عروسی گرفته بودن.»
افسون خودش را از سینا جدا کرد. داشت میلرزید و با ناخن روی صورتش میکشید. سینا گفت: «سه تا چی؟»
«جن. گفتیم بیایم اینجا بخوابیم توی خونه. یه وقت، اگه چیزی شد، تنها نباشین.»
چشمهای افسون مثل دو دکمهی سیاه عروسکی توی چشمخانه میچرخیدند. شروع کرد به جیغ کشیدن و خراش دادن صورتش. بعد صدای جیغ سارا از توی ویلا آمد. سینا و افسون دویدند سمت صدا. سارا ایستاده بود وسط اتاق و گریه میکرد. سیمین روی زانو افتاده بود زمین. شکمش را گرفته بود و استفراغ میکرد. بتولخانم و مشرحیم هم آمدند توی اتاق. افسون گفت: «کار خودشونو کردن. کار خودشونو کردن.»
سینا یاد طلسمهای روی ظرفها افتاد. دست بتولخانم و مشرحیم را گرفت و جفتشان را از اتاق کشید بیرون. احساس کرد سرش داغ شده و یک قطار کوچک سوتکشان دور مغزش میچرخد. مشرحیم و بتولخانم چیزهایی میگفتند و مقاومت میکردند، ولی سینا هیچکدام را نمیفهمید. از پشت سرش صدای جیغ میشنید و میدید که دهان بتولخانم دارد میجنبد. دلش میخواست تمام جهان برای چند دقیقه بیحرکت و بیصدا بشود تا او بتواند کمی فکر کند. تمام توانش را جمع کرد و جفتشان را کشید از توی ویلا بیرون و در را به رویشان بست. حالش داشت به هم میخورد. دوید سمت دستشویی. خودش را انداخت روی سنگ توالت. عق زد و هرچه لوبیاپلو خورده بود بالا آورد، آنقدر که جز هوا و زرداب چیزی در معدهاش نماند. نشست. عینکش افتاده بود کنار سنگ توالت. شیشهی سالمش، جدا از قاب، کنار آفتابه بود. صدای جیغهای سیمین و سارا هنوز میآمد. خودش را کشید سمت روشویی و تکیه داد. سرد بود و بوی گند میآمد. بدنش میلرزید. تمام لباسش پر بود از لکههای استفراغ. خواست از جایش بلند شود و برود سمت صدای جیغ بچهها. همانطور که افتاده بود روی زمین، دید که یک دسته مورچه از کف دستشویی صف کشیدهاند و از روی پاهایش میآیند سمت صورتش. احساس میکرد مورچهها توی موهایش، توی گوشهایش، توی دماغ و دهان و ریه و معدهاش لانه کردهاند. صدای افسون را شنید: «خفه شو. یه جا بمون. میآرمش بیرون.»
لبهی روشویی را گرفت تا بلند شود. سُر خورد و افتاد. از پشت روشویی، یکی از چاقوهای جاسازشدهاش را برداشت و دوباره بلند شد. جیغها قطع شده بودند و فقط صدایی مانند خواندن دعا میآمد. همهجا را تار میدید. رسید به عینکش. برش داشت و زدش به چشم. شیشهی سالمش جدا شده بود و فقط یک شیشهی ترکخورده داشت. صدای دعا رفتهرفته به صدای نالهای تبدیل شد. از دستشویی زد بیرون.
هیچ چراغی روشن نبود، جز لامپ کمسوی اتاق دوقلوها. صدای دعا و ناله از همانجا میآمد. دستش را گرفت به دیوار. آرامآرام خودش را کشاند سمت نور و صدا. با دست دیگر دستهی چاقو را محکم میفشرد. وقتی به چهارچوب در رسید، دید که نور ماه از پنجره افتاده توی اتاق. توی قاب پنجرهی روبهبالکن، بتولخانم و مشرحیم پهلوبهپهلو ایستاده بودند، درست مثل یک تابلوی نقاشی زمستانی. مشرحیم هر دو دستش را گذاشته بود روی سرش، بتولخانم هر دو را روی دهانش. سینا جلوتر رفت. سارا نشسته بود گوشهی اتاق، پشت به او. دستش را گذاشته بود روی گوشش و داشت بیصدا میلرزید. افسون دوزانو نشسته بود وسط اتاق. لباسخواب سفیدش غرق خون بود. دعاها و نالهها از گلوی افسون بیرون میآمد. توی دست افسون کاغذ کوچکی بود که دعاهای رویش را با ناله میخواند. حرز دور گردنش باز شده و افتاده بود کنار پایش. مورچهها دور گردنآویز و خونی که کنارش ریخته بود دایرهوار میچرخیدند. سینا جلوتر رفت. دید که، جلوی افسون، سیمین، درازبهدراز، افتاده روی زمین. شکمش با چاقو شکافته شده بود. چشمهای آبیاش خیره بود به سینا. نه پلک میزد، نه تکان میخورد. یک دست افسون توی شکم سیمین بود و میچرخید، انگار داشت دنبال چیزی میگشت. مورچهها روی دستهی چاقویی که سینا محکم گرفته بود بالا و پایین میشدند. سینا نمیدانست چاقویی را که داشت دستهاش را محکم میفشرد کجا باید فرو کند. سرش گیج میرفت. همهچیز را تار و درهمپیچیده میدید.
آن بیرون خورشید هنوز طلوع نکرده بود و، جز مهتاب، هیچ نوری نبود. برف دوباره شروع کرده بود به باریدن. روی شاخههای خشک درختها، روی علفهای هرز و درختچههایی که سرما اجازه نداده بود قد بکشند، فقط برف بود و برف.